به نام خدا هستی ام از دوری ات، آتش گِرفت این دلِ غمدیده ام ، خوابش گِرفت بی فروغت دَر بیابان گُم شدمصفحه یِ آیینه ها را ، خَش گِرفت قُوَّتِ راهی دگر ، دَر پای نیستگوئیا از خستگی ، ساقش گِرفت از عطش در قعر دریا ، مُرد تَنآخَر آن دُردانِه اَم ، آهَش گِرفت دوره یِ بیگانگی آغاز شد .......از همان روزی که دِل،دالَش گِرفت من شدم منصورِ بی نُطقُ و کلامزانکه چشمم گوشه یِ خالش گِرفت کاش می شُد ، هَمدَمم پیدا شَودتا که بیند عاشقی ، فالش گِرفت طهران – بیست و هفتم امردادهشتاد وهشت-بنده کمترین.
نوشته شده در سه شنبه 90/11/25ساعت 6:44 عصر  توسط عدالت جویان نسل بیدار
نظرات دیگران()